اطلاعات کلی خبر
عنوان خبر : با «بقچه» مرادی کرمانی آشنا شوید
کد خبر : ۹۲۶۵
تعداد بازدید : ۲۳۰
متن کامل خبر

داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی «بقچه» شده‌اند؛ می‌توانید این «بقچه» را باز کنید، «مهمان مامان» شوید، در حالی که پشت «خمره» قایم شده‌اید، «پلو خورش» بخورید و بعد با «قاشق چای‌خوری»، «مربای شیرین» را بردارید و داستان «بچه‌های قالیباف‌خانه» را که مانند «ته خیار» تلخ است، بخوانید. به گزارش ایسنا، همه داستان‌های کوتاه و بلند مرادی کرمانی جز دو کتاب زندگی‌نامه خودنوشتش «شما که غریبه‌ نیستید» و کتاب معروفش «قصه‌های مجید» در «بقچه» جمع شده‌اند. پیش‌تر شاعران بودند که مجموعه همه شعرهایشان را در یک کتاب ارائه می‌کردند و این اتفاقاً کمتر برای نویسنده‌ها افتاده است. حالا با انتشار این اثر کسانی که می‌خواهند داستان‌های مرادی کرمانی را بخوانند، به ‌صورت یک‌جا به آنها دسترسی دارند. «بقچه» با اولین داستان نویسنده با عنوان «کوچه ما خوشبخت‌ها» که در آذر ۱۳۴۷ در مجله خوشه به سردبیری احمد شاملو منتشر شده و بعد در اولین کتاب او «معصومه» که در سال ۱۳۴۹ منتشر شده، شروع می‌شود و بعد داستان‌های دیگر او به ترتیب آمده است. مرادی کرمانی، ماجرای انتشار آن را این‌طور تعریف کرده است که این داستان را زمانی که ۲۲ سال داشته و دانشجوی هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران بوده نوشته است. او داستان‌هایش را می‌نوشته، اما به کسی نشان نمی‌داده. بعد تصمیم گرفته داستانش را برای «خوشه» بفرستد که اگر کسی داستانش را رد کند، آن شخص احمد شاملو باشد؛ این داستان دو سال طول می‌کشد تا منتشر شود، آن‌هم به خاطر حواس‌پرتی شاملو؛ شاملو داستان مرادی را در انبوه ورق‌های روی میزش دو باری گم کرده بود و در نهایت به مرادی کرمانی می‌گوید که «بیا خودت داستان را پیدا کن». بعد هم به یکی از شخصیت‌های داستانش پیله می‌کند که چرا با گرفتن هزار تومان، جرم کس دیگری را به گردن می‌گیرد و در زندان می‌خوابد. حدود شش مطلب از این مجموعه دوجلدی هم پیام‌های مرادی کرمانی است که خودشان به نوعی داستان و قصه هستند. هرچند این موضوع به شخصیت این نویسنده بازمی‌گردد؛ او ذاتاً قصه‌گوست، کلامش، مثال‌هایی که می‌آورد و نوع حرف زدنش قصه‌ است و نمی‌توانی او را بدون قصه و داستان متصور شوی البته او نیز به این موضوع اذعان دارد که حرف‌هایش را با گفتن قصه می‌زند. حتی نام‌گذاری این کتاب هم خود قصه دارد، استفاده از واژه‌ای که دیگر کمتر از آن بهره می‌بریم، زیرا دیگر حمامی در کوچه پس کوچه‌های شهر نیست که چیزی به نام بقچه را زیر بغل‌مان بزنیم و به حمام برویم و یا برای توشه ره سفری کوتاه بقچه ببندیم؛ دیگر بقچه‌‌ای به آن شکل نیست و جایش را به ساک و کیف‌های دستی داده است. صالح رامسری، مدیر انتشارات معین و ناشر «بقچه» قصه نام‌گذاری این کتاب را این‌گونه تعریف می‌کند: در خصوص انتخاب نام «بقچه» از نویسنده یاری جستیم که در نوشته‌های خود در به کار بردن و رواج واژه‌ها و نام‌های درحال فراموشی یا فراموش‌شده، پیوسته همت گماشته. او [مرادی کرمانی] طبق معمول به انبان خاطره‌های خود ناخنک زد و چنین گفت: «مادربزرگم زنی پخته و آداب‌دان بود. هر وقت می‌خواست هدیه‌ای به مناسبتی برای کسی بفرستد آن را می‌گذاشت توی سینی و سینی را می‌گذاشت توی بقچه، که «پته» بافت کرمان بود یا «ترمه یزد» که هر دو نقش و نگارهای زیبا و جنس عالی و مرغوب داشتند. بقچه را می‌داد بغل من یا می‌گذاشت روی سرم و می‌گفت: «مثل بچه آدم بادقت و مواظبت ببر به خانه فلانی و بگو ناقابل است. اگر هم جایش چیزی دادند فوری نگیر، تعارف کن، زور که آوردند بگیر و بیار.» یک ‌یا دو بار از شما چه پنهان پایم را توی یک کفش کردم که به جان بی‌بی نمی‌برم و من‌باب تعارف گفتم «خودتان گفتید قابل ندارد؛ لایق بی‌بی نیست.» بی‌بی دعوایم می‌کند که: «چرا مثل گداها چیز قابل‌ندار و به دردنخور را ورداشتی آوردی. اگر قلوه‌سنگ هم می‌دادند محض احترام می‌آوردی». کار من شده بود هی چیز قابل‌ ببر و هی چیز ناقابل بیار! ما قانع شدیم اسم بسته‌های کتابمان را بگذاریم «بقچه قصه‌های کوتاه و بلند» تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.